تخته سیاه
جمعه شب بود . غروب های دلگیر جمعه را که دیده ای، همان دردهای همیشگی اصلا . قرار بود به دیدن امیر بروم و نشده بود . نشسته بودم و ناگاه حرف از مکه شد . از چرخیدن، از بیعت و لبیک، از فراموشی و کشتن اسماعیل . یاد شد از آن 3 خواسته ی وقت دیدن خانه ی خدا در اولین بار .
و من شکستم . نبودی تا چشمان خیس از اشکم را بوسه زنی . نبودی تا ببینی که چه شد، که دیگر کسی جلودار من نبود . آن شب بعد از مدت ها خوب گریه کردم . انگار که مدت ها بود دلم از سنگ شده بود . به یاد آن عهد ها و پیمان ها افتاده بودم . آن لبیکی که در مسجد شجره فریاد زده شده بود . آن نغمه ای که بی پاسخ مانده بود .
به یاد روزهای دیگر، روزهای بعد از برگشتن افتاده بودم، به یاد آن همه عهد شکنی . به یاد دلی که پایمال شد. شکستم . و این بار خدا کند که شکست را تمام و کمال درک کنم، بپذیرم . بسوزم .
که یقین کنم و ایمان بیاورم که می توان ققنوس را از یاد نبرد ...